در مطبوعات

حکایت گفت و گویم با آنده مالرو، 48 سال پیش

سال ۱۳۵۰ من در تلویزیون ملی سابق ایران کار می‌‌کردم و مسئول برنامه‌های شناسایی هنر بودم. از تلویزیون برای تهیه‌ی برنامه‌هایی از موزه‌ی لوور و مصاحبه با هنرمندان بزرگ فرانسه درخواست کردم مرا هم‌راه با یک فیلم‌بردار حرفه‌ای به پاریس بفرستد. تلویزیون که توان مرا در تهیه‌ی فیلم بی‌ینال ونیز ۱۹۶۸ تجربه کرده بود، درخواست مرا پذیرفت. اولین فیلمم مصاحبه با رئیس موزه‌ی لوور بود. از شانس خوبم در این فاصله با آقای لئون براسور که رئیس اتاق بازرگانی ایران و فرانسه بود آشنا شدم. ایشان از جوانی در اصفهان می‌زیسته و پدر او مدرسه‌ی الیانس فرانسز را در اصفهان دایر کرده بود. آقایلئون براسور که بسیار ایران‌دوست بود با فرهنگ و تاریخ ایران آشنایی داشت و بر آن مسلط بود. به‌راحتی با بیش‌تر لهجه‌های نواحی مختلف ایران حرف می‌زد. بعدها مدتی سفیر فرانسه در ایران شد و سپس در سمت سفیر فرانسه در آمریکای ‌جنوبی، ایران را ترک کرد. درضمن یکی از صحبت‌های دوستانه به من گفت که آندره مالرو در بازگشت از هندوچین به اصفهان می‌رود و مدتی در منزل او می‌ماند، تا با هنر ایران به‌خصوص هنر هخامنشیان از نزدیک آشنا شود. فرصتی بهتر از این برایم پیش نمی‌آمد تا توسط ایشان وقت ملاقاتی برای مصاحبه از بزرگ‌مرد فرهنگ و هنر قرن بیستم بگیرم. همین کار را هم کردم. به‌خوبی می‌دانستم مالرو پس از مرگ لویز دو ویلمورن کسی را به‌حضور نمی‌پذیرد، چه برسد به مصاحبه هم‌راه با فیلم‌بردار. آقای براسور درعوض از من خواست که قرارداد خرید ماشین‌های پژو را از شرکت پژو از طرف ایشان یعنی اتاق بازرگانی ایران در فرانسه امضا کنم. بی‌درنگ پذیرفتم.

طی دو ماهی که گرفتن وقت ملاقات طول کشید من تمام کتاب‌های این نویسنده و منتقد جهانی را در اتاق کوچک هتل مرور کرده و به حافظه‌ام می‌سپردم. می‌دانستم رسالت بزرگی به‌عهده‌ام واگذار شده است، چراکه من نخستین خبرنگار ایرانی بودم که به حضور این شخصیت تأثیرگذار جهانی راه می‌یافت. شنیده‌ بودم به‌هنگام یکی از سخنرانی‌هایش خبر مرگ پسرش بر اثر تصادف به او داده می‌شود. مالرو پس از چند دقیقه سکوت به سخن‌رانی‌اش ادامه می‌دهد و در آن جمع کسی از این فاجعه‌ی بزرگ که برای او رخ داده بود مطلع نمی‌شود. این است توانایی انسان‌هایی که ظرفیت تحمل دارند.

سرانجام روز ملاقات فرارسید. منزل مالرو در حومه‌ی پاریس بود. در طول راه سعی می‌کردم سئوالاتی را که مطرح خواهم کرد کم و بیش در ذهنم انتخاب کنم اما متأسفانه من هرگز نتوانسته‌ام از رو بخوانم یا آن‌چه را می‌خواهم بگویم به خاطر بسپارم. ساده‌تر بگویم من از پیش نمی‌دانم چه خواهم گفت. نسبت به رابطه‌ای که در لحظه ایجاد می‌شود، خودجوش، یا سئوال پیش می‌کشم یا پاسخ می‌دهم. درمورد نوشتن کتاب یا خلق نقاشی نیز عکس‌العمل من بدین‌گونه است. از‌این‌رو دلهره‌ای عجیب تمام وجودم را فرا گرفته بود و یک‌باره تا مغز استخوانم یخ کردم. پیش‌ترها با سالوادر دالی یا شخصیت‌های مهم دیگر دنیا ملاقات کرده بودم ولی این‌چنین احساسی را از خویش نشناخته بودم. هرچه کتاب از او خوانده بودم، همه را یک‌جا فراموش کردم.

 

امروز دلیل این‌همه هیجان و به‌هم‌‌ریختگی را می‌دانم. از آن‌جا که می‌دانستم او مدتی در ایران بوده، واهمه داشتم به‌عنوان یک زن جوان و بی‌تجربه‌ مالرو ایران‌دوست را سرخورده کنم! به مصاحبه بیش‌تر به‌عنوان حفظ هویت ایرانی‌ام می‌نگریستم تا یک مصاحبه‌. مبادا تصویر زیبایی که از ایران و ایرانی دارد، خراب کنم، چراکه می‌دانستم این نخستین و شاید آخرین مصاحبه‌ی او با یک ایرانی‌ست. در واقع آن‌چه بیش‌تر از هر چیزی مرا به تحسین واداشته بود سخن‌رانی او به‌هنگام افتتاح نمایشگاه هفت هزار سال هنر ایران در پاریس بود. من به این نمایشگاه دعوت نبودم و سخن‌رانی مالرو را در تلویزیون پاریسآن‌زمان سیاه و سفید دیده بودم. سخن‌رانی او درواقع گواه شناخت عمیق او از هنر ایران و بهترین نقد و تحلیلی بود که تا آن‌هنگام شنیده یا خوانده بودم.     

اما با عبور از درگاه منزل، فضا عوض شد. استقبال گرم خانم سوفی دو ویلمورن (خواهرزاده‌ی خانم لویزدو ویلمورن) گویی یخ سرد درونم را شکست. در اتاق آبی مشغول دیدن عکس‌های بسیار زیبای خانم لویزدو ویلمورن بودم که در شصت و چهار سالگی به‌علت ناراحتی قلبی در آغوش مالرو چشم از جهان فروبسته بود، که آندره مالرو خیلی بی‌سروصدا و غافل‌گیرکننده وارد شد. فراموش نمی‌کنم که به‌هنگام خاک‌سپاری این بانو که خود نیز نویسنده بود، مالرو یکی از به‌یادماندنی‌ترین جملاتش را گفت که: مرگ سن ندارد! او نخست سلام کرده و دست داد و سپس با تبسمی مهربان اشاره کرد که بنشینم. آن‌چنان تحت‌ تأثیر قرار گرفته بودم، که صدا از گلویم بیرون نمی‌آمد. مالرو که متوجه شرایط استثنایی من شده بود پیش‌دستی کرد و پرسید: آیا به‌راحتی نشانی منزل مرا یافتید؟ گویی می‌خواست که من از آن حالت بهت‌زده و متحیر بیرون بیایم. او ادامه داد: اهل کدام شهر ایران هستید و تخصص شما در چه رشته‌ای است؟ پاسخ دادم: اهل خراسان و هم‌شهری فردوسی هستم، رشته‌ام نقاشی‌ست و در مدرسه‌ی بوزار فرانسه تحصیل کرده‌ام. سپس سبک مرا در نقاشی پرسید. خوش‌بختانه تصاویر چند اثر نقاشی‌ام را که هم‌راه داشتم به او نشان دادم. سری تکان داده و گفت: پیداست که عرفان ایران را می‌شناسید. از آن لحظه به‌بعد بود که اعتماد به‌نفس همیشگی خود را بازیافتم، بی‌تکلفی و سادگی رفتار مالرو سبب شد که به پرسش‌هایم بیاندیشم. در مقابلم یکی از شخصیت‌های مهم جهانی نشسته بود و من سی و یک سال بیش‌تر نداشتم و جرأت کرده بودم بگویم که من هم نقاشم.! بدین‌گونه مصاحبه‌ با نخستین پرسش شروع شد، که در ادامه می‌خوانید. ناگفته نگذارم که درباره‌ی مالرو به این ضرب‌المثل فارسی بیش‌تر از هرزمان ایمان آوردم: درخت هرچه پربارتر، افتاده‌تر. پایان مصاحبه احساس کردم که وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی شده‌ام و به‌نوعی باور کردم که مصاحبت با این شخصیت استثنایی تلنگر بزرگی بود که به روحم زده شد. فراموش نمی‌کنم که در طول گفت‌وگوی‌مان ، مالرو سعی داشت درحد توان درک من صحبت کند و درواقع با برتری خود مرا خرد نکند. چنین حسی احترام و تحسین مرا بیش‌تر برانگیخت. شاید به‌این‌خاطر بود که در پایان مصاحبه از او خواستم که به یک سئوال شخصی و خصوصی من پاسخ دهد. به فیلم‌بردار گفتم تصویربرداری را ادامه داده و تا می‌تواند از این گفت‌و‌گوی خصوصی عکس بگیرد. پرسش‌ام این بود: به‌عنوان زن، مرا چگونه زنی می‌بینید؟ تبسمی که بر چهره‌ی او بود تبدیل به خنده شد و فقط این دو کلمه را گفت: زنی بسیار جالب Charmante . نیم‌خیز به‌طرف او خم شده و گفتم این پاسخ شما مدرک انکارناپذیری‌ست که هم‌راه خودم برای همسرم خواهم برد تا بداند که آندره مالرو درباره‌ی همسر او چه فکر می‌کند! این‌بار با نگاه تعجب‌آمیز مرا نگریست و سئوال کرد: مگر شک داشتید؟ پاسخ من این بود: می‌دانم که انسان باهوشی هستم ولی نمی‌دانم چگونه زنی هستم. این‌جا بود که از من خواست تکه‌کاغذی به او بدهم تا برای من یادبودی بنویسد. یادبود او را در راه بازگشت در تاکسی خواندم. نوشته بود: تلاش برای آگاه‌کردن انسان‌ها از عظمتی که درون آن‌هاست و خود از آن بی‌خبرند. به یاد آوردم این جمله نام فصلی از کتاب شرایط انسانی است که معروف‌ترین اثر اوست و من ارزش‌مندترین تأییدیه را از بزرگ‌ترین نویسنده و منتقد جهانی دریافت کرده بودم. در آخرین جمله پیش از خداحافظی با لحن آمرانه‌ای گفت: خاطرتان باشد مصاحبه امروز را کلاً فقط می‌توانید پس از مرگم به چاپ برسانید. به گفته‌ي او عمل کردم و چند سال بعد در سال ۱۹۷۶ این مصاحبه را به نشریه‌ی فرهنگی بسیار معتبر معروف فرانسه، لوپوآن Le Point سپردم. چنین تذکری برای سردبیر مجله بسیار عجیب بود چراکه هیچ‌ مطلب خاصی عنوان نشده بود که فقط پس از مرگ مالروبه چاپ برسد! سردبیر پس از چند دقیقه سکوت ابراز کرد: این یکی از فشرده‌ترین و زیباترین مصاحبه‌های مالرو است.گویی تمام مصاحبه‌هایش را فشرده کرده باشند. این گفت‌وگو چکیده‌ی همه‌ی آن‌ها شده است. شاید او می‌خواسته که زیباترین مصاحبه‌اش پس از مرگش منتشر شود.

اکنون که این سطور را می‌نویسم ۴۹ سال از ملاقات من با آندره مالرو می‌گذرد. از خود می‌پرسم آیا آن زمان می‌توانستم تصور کنم روزی مانند امروز را با به‌یادآوردن خاطراتم به خود خواهم بالید؟ آری در هشتاد و دو سالگی و در آستانه‌ی سال نو به خود می‌گویم: نخست می‌باید ارزش‌ها را شناخت تا بتوان آن را به‌دست آورد.

 

ده پرسش از آندره مالرو

* آقای مالرو نمی‌توانم ادعا کنم که شما را خوب می‌شناسم، زیرا آشنایی من با شما از ورای آثارتان بوده است. اما دلم می‌خواست بدانم به نظر شما چه چیز در زندگی اهمیت دارد؟

مبارزه در راه برداشتن موانع از سر راهمان.

* با توجه به مشاغلی که به عهده داشته‌اید، فکر می‌کنید چه کار می‌شود برای کشورتان کرد؟

فکر می‌کنم هنوز خیلی کارها می‌شود کرد. مسائل تأسف‌آور زیادی در تمام دنیا وجود دارد. مثلا مسئله جنگ که باید حل کرد.

* «غیرممکن» را در چه می‌دانید؟

در ناتوانی. در اینکه آدم آرزوی انجام کاری را در سر بپرواند، ولی توانایی انجام آن را نداشته باشد. اما این اظهارنظر هم نمی‌تواند قطعی باشد، چراکه مثلا ما هنگامی که مبارزه زیر پرچم نهضت مقاومت فرانسه را شروع کردیم هیچ امکانی در اختیار نداشتیم، ولی بعدها اقدام‌مان امکان‌پذیر شد. یا مثلا وقتی ویتنام مبارزه‌های خود را برای استقلال شروع کرد تقریبا هیچ توانایی نداشت.

* حالا که از ویتنام سخن گفتید، به نظر شما بشریت در این جنگ چه نقشی داشت؟

در ویتنام؟ خیلی ساده است. به نظر من در دنیای امروز هر کجا که یک دلبستگی عمیق متولد شود مسلما آسیب‌ناپذیر خواهد بود. روزی که ویتنام تصمیم گرفت مستقل شود، دیگر نه قدرت آمریکا (که البته من بدان اعتقادی نداشتم) و نه هیچ قدرت دیگری قادر نبود در برابر خواست و اراده استقلال مقاومت کند.

* درباره نسل حاضر و جوانان چه فکر می کنید. آیا جوانان را در حال تعالی می‌بینید یا در حال هبوط؟

قدر مسلم اینکه مشکل جوانان جهانی است. جوانان طبعا معترض اند، چه در پاریس، چه در توکیو، چه در سانفرانسیسکو. مشکل جوانان ملی نیست، بین‌المللی است. اما کلید قضیه کجاست؟ من دلیل آن را همان‌طور که روزی در مصاحبه‌ای با روزنامه فیگارو گفته بودم، در این می‌بینم که تمدن معاصر فکر خدا را از ذهن‌ها به کلی بیرون رانده است. در حالی که به گامان من نمی‌توان در هیچ تمدن متعالی فکر خدا را از میان برد و چیزی جانشین آن نساخت. بنابراین یا باید مذهب راهبر باشد، یا یک مرجع دیگر. جوان امروزی چه در فرانسه،  چه در ژاپن و چه در هر کشور دیگر دنیا، تکلیف خودش را با خدا نمی‌داند. این غیرممکن است. هیچ تمدنی نمی‌تواند با زیرپاگذاشتن آنچه من «ارزش‌های والا» می‌نامم، به حیات خود ادامه دهد.

* شما خدا را چگونه توصیف می‌کنید؟

این توصیف اهمیتی نخواهد داشت. من به آن جمله قدیمی معتقدم که «هرکسی خدا را از چشم خویشتن می‌بیند.»

* فکر می‌کنید هنر معاصر و مدرن وجود خود را تثبیت کرده است، یا نه؟

به نظر من هنر معاصر در آینده از اهمیت بیشتری برخوردار خواهد شد. اما به درستی نمی‌دانم چه آینده‌ای در پیش دارد. فکر می‌کنم تازه شروع کار است. مثلا به این نکته توجه کنید که تمام نقاضان معروف امروز جهان در سنین نزدیک به شصت زندگی می‌کنند. هیچ نقاش بیست‌ساله‌ای هنوز به شهرت جهانی دست نیافته است. البته مثالا وقتی پیکاسو بیست ساله بود درباره استعداد، یا عدم صلاحیت او زیاد بحث می‌شد. اما در حال حاضر احتمالا معروف‌ترین نقاض جهان یکی ژان دوبوفه است که شصت سال دارد و یکی هم بالکوس هفتاد و یک ساله است. این یک پدیده کاملا جدید است. در زمان قدیم نبوغ هنرمندان به دشواری، اما در سنین جوانی مسجل می‌شد. حالا وضع عوض شده.

* آیا فکر می‌کنید دلیل آن عدم وجود محتوا در هنر مدرن باشد. شما رابطه میان شکل و محتوا در هنر مدرن را چگونه توجیه می‌کنید؟

گمان نمی‌کنم بشود شکل و محتوا را از یکدیگر جدا دانست. فکر می‌کنم نیچه بود که گفت: «در هنر، شکل، چیزی جز بیان محتوا نیست.» من هم تقریبا همین عقیده را دارم. به نظر من اهمیت هنر مدرن، مثل هنر قدیم، در جنبه بشری آن است. مقصودم این است که اگر شما 50 سال بیشتر سن داشتید برخوردتان با هنر چینی یا هندی یا برداشت امروزی‌تان تفاوت می‌کرد. شاید می‌توانستید با هنر ایرانی، یا احتمالا یک هنر دیگر مثلا هنر فرانسوی آشنایی پیدا کنید. اما در حال حاضر میراث هنر جهانی در برابر شماست و از هنر مدرن جدایی‌ناپذیر است. زیرا هنر مدرن این میراث را شناخته و برایتان به ارمغان آورده است. اگر هنر کوبیسم نبود، هنر تخیلی به وجود نمی‌آمد.

* آیا به رستاخیز در هنر معتقدید؟

بهتر بگوییم. من مسئله را از هنر تنها به تمدن به طور کلی تعمیم می‌دهم. من مطمئنم که ما در پایان تمدنی هستیم که قابل توجه و بسیار مهم بوده است، ولی به زودی عمیقا تحول خواهد یافت. اما چه تمدنی جانشین آن می‌شود؟ نمی‌دانم. زیرا مثلا وقتی در ایران، دوران ساسانیان به سر آمد، نمی‌شد درباره آینده به پیش‌بینی پرداخت، یا وقتی تمدن باستان مضمحل شد هیچ‌کس فکر نمی‌کرد مسیحیت جانشین آن بشود.

وقتی سؤال می‌شد چه کسی از رُمی‌ها نیرومندتر است پاسخ داده می‌شد ببرها. هیچ‌کس به قدرت مسیحیت معتقد نبود. وقتی در حال تحول هستیم، که البته این تحول عمیق هر هزار سال یک بار الزام می‌یابد،‌ اتفاقاتی روی می‌دهد که غیرقابل پیش‌بینی هستند. همین عامل مهم در تغییر تمدن‌ها است. 

* آخرین سؤالم این است که شما بشر را، چه تنها و چه به‌طور جمعی، چگونه می‌بینید: آیا بشر خود خالق جهانی است که در آن به سر می‌برد؟

درحال‌حاضر نمی‌توانیم بشر را توصیف کنیم. این کلمه از نقطه نظر مذهبی می‌تواند معنایی داشته باشد، و از نقطه‌نظرهای ضد مذهبی، مثلا علمی، مفهومی دیگر. آنچه بدهیهی می‌نماید این است که بشر امروز از قدرتی برخوردار است که سابقا برخوردار نبوده. چه مثلا به ماه و بمبم اتم دست یافته است. اما یک ضعف بزرگ گریبانگیر اوست و آن هم ضعف معنوی است که هیچ‌گاه بشر را تا این حد گرفتار نکرده بود. رفتن به ماه اگر به خودکشی بشر منجر شود چه سودی خواهد داشت؟