در مطبوعات
ایران عاشق ایران
دیدار با ایران درودی در خانهای که زیبایی از در و دیوارش میریزد
المیرا حسینی
آنانی را دیده ام که به سبب نام پر آوازهشان، بعد از مدتها مجالست و همکاری و همنشینی، حتی به خود زحمت نمیدهند نام تو را در حافظه بلندمدت خود ذخیره کنند. دلیل سادهاش هم این است که تو جوانی و نام و نشانی برای خودت نیافته ای و خلاصه این که تو ارزشی نداری.
می گویند درخت هرچه بار و برش بیشتر باشد، افتاده تر است . من ایران درودی را در آستانه 80 سالگی درختی دیدم پربار که هرچند گذر زمان و جراحیها جسم و چهره اش را خسته کرده، اما بر مهربانی، لطف و عشقش افزوده است.
وقتی قدم به خانه ایرانی درودی میگذارم، اولین کلمه ای که ناخودآگاه بر ذهن و زبانم جاری میشود «زیبا» است. راستش توقع این همه سلیقه و دقت در جزئیات را در خانه شخصی که مدت هاست گرفتار مشکلات سلامتش است ندارم. پیش از این گمان می کردم سختی ها او را از توجه به محیط خانه بازداشته باشد، اما روح هنرمندانه او در تمام عناصر خانه به چشم می خورد؛ از تابلوهایی که دور تا دور اتاق پذیرایی را پر کرده اند و امضای او را پای خود دارند تا سردیس روزهای جوانی اش و مجسمه های زیبای چوبی و مبلمان نرم و خوش رنگ. تک تک اشیای خانه – به خصوص لباس زیبایی با سنگدوزی شگفت که در یک محفظه شیشه ای قرار دارد – بر حضور هنرمند در این فضا تاکید دارد.
او که نگاه کنجکاو مرا تعقیب میکند، با صدای محزونی درباره این لباس توضیح میدهد:« این لباس کار خواهرم پوران درودی است. او پیانیست و در عین حال یکی از شاخص ترین طراحان مد و سنگدوز زمانه خودش بود.او این لباس را برای نمایش در یکی از کلکسیون هایش طراحی و سنگدوزی کرده بود. بعد از نمایش در کلکسیون، آن را به من هدیه کرد.
دردناکترین و سخت ترین تجربه من در زندگی از دست دادن خواهرم است که از کودکی تا آخرین لحظه حیاتش پشتیبان و حامی من بود. ما رابطه استثنایی با هم داشتیم. او در شکل بخشیدن به شخصیت من نقش بسیار مهم و سازنده ای داشت. شخصیت پر صلابت او و هنرمندی اش در سنگدوزی و مروارید دوزی و دوختن شرابه ها و حتی نقاشی مرا تحت تاثیر قرار داد. ما دوره تحصیلاتمان را در پاریس با هم بودیم. او دانشجوی کنسرواتوار ملی پاریس بود و من دانشجوی مدرسه بوزار. ما مکمل یکدیگر بودیم. او خندیدن مرا دوست داشت. با از دست دادن او، من تا کنون دیگر مانند زمانی که خواهرم بود، از ته دل نخندیده ام و هرگز هم نخواهم خندید. من نیمه راستینم را از دست داده ام»
یک راهرو فضای گرم پذیرایی را از آتلیه و محل کار جدا می کند؛ آتلیه ای که پر از بوم است و رنگ و قلم و در و دیوارش پوشیده از پوستر نمایشگاه هایی که در گوشه گوشه ایران و جهان برگزار کرده است. می گوید مردم با او مهربان هستند و دوستش دارند و نمی داند چرا این لطف شامل حالش شده. به همین سبب حتی اگر شهرستانی بخواهد در فضایی به وسعت دو اتاق با تابلوهای او نمایشگاه برگزار کند، دریغ نخواهد کرد. می گویم او در این ایام نان قلبش را خورده است قلب مهربانی که عاشقانه ایران و مردمش را دوست دارد. مردم ما عشق و صداقت را حس می کنند و به آن پاسخ می دهند.
آتلیه پناهگاه شب های تنهایی او است؛ جایی که هرچه درد و خستگی است، پشت در آن، جا می ماند و وقتی رنگ و قلم روی بوم معجزه می کنند، او را از زمین و زمان جدا می کند.میگوید: «این مکان برایم به گونه ای مقدس است چرا که من در اینجا استثنایی ترین و باشکوه ترین لحظات زندگی ام را تجربه کرده ام. لحظه ای که جلوی سه پایه نقاشی قرار می گیرم، تمام دردها و تلخی های زندگی متوقف می شوند. گویی حتی جسم هم با دردهایش مرا رها می کند. باورنکردنی است؛ شبی که مادرم را به خاک سپرده بودم باز به سراغ نقاشی رفتم. نقاشی پناهم داد و آرامم کرد. با این اوصاف می توانید تصور کنید چقدر برایم ناخوشایند است که از من می پرسند آیا هنوز نقاشی می کنید. پاسخ می دهم نمی بینید که زنده ام؟! یا وقتی دلسوزی می کنند و می گویند هر وقت تنها شدی ما را صدا کن؛ ما تو را تنها نمی گذاریم، در دلم می گویم چقدر دوستان سادهدلند. من روز را تحمل می کنم تا شب شود و تنها شوم.»
او شب را به این خاطر که تلفن یا کسی مزاحمش نمی شود، برای نقاشی کردن انتخاب کرده است. سپیده که میزند ناراحت می شود که شبی گذشته و وقت با سرعت در حال عبور است، اما کار او هنوز به اتمام نرسیده.
یک دستگاه ویدئو در اتاق هست که نوار کاست هم می خواند و کنارش ردیف مرتب کاست ها و سی دی ها قرار گرفته اند. می پرسم زمان کار چه گوش می دهید؟ می گوید اشعار شاملو، مولانا و آهنگ «چرا رفتی» همایون شجریان که او را با چنین جنس موسیقی آشتی داده است. غصه بزرگش این است که این روزها دیگر آن قدر پاهایش توان ندارد که بتواند ایستاده نقاشی کند و تابلوهایی در ابعاد بزرگ بکشد. مجبور است بنشیند و به بوم های کوچک تر بسنده کند. تصور می کنم زمانی را که خورشید هنوز برای طلوع تردید دارد، شاملو با صدای گرمش می خواند: «... تو خطوط شباهت را تصویر کن...» و ایران با شکوه و زیبا، رنگ ها را به هم می آمیزد و بوم را شگفت زده می کند. صبح که می شود، وقت صبحانه است و خوابی عمیق که برای شب پیش رو، توانی دیگر به جسم او ببخشد.
ایران درّودی این روزها جز نقاشی دغدغه بزرگ دیگری دارد که زمان زیادی را از او می گیرد و تصمیم دارد حتما آن را به سرانجام برساند؛ موزه دائم ایران درّودی که 150 اثر از بهترین آثارش را به آن اهدا کرده است. زمینش آماده است و طرح موزه را دکتر جهانگیر درویش که از نام آوران هنر معماری است به او هدیه کرده. زمانی که از آخرین آرزویش یعنی به زمین زدن کلنگ این موزه پیش از اتمام مهلت زندگی اش در این جهان سخن می گوید، چشم هایش برق می زنند؛ مانند زمانی که از عشقش به ایران می گوید؛ عشقی که او را از بزرگ ترین مراکز فرهنگ و هنر جهان به ایران کشانده است. او از این پس در سرزمین پر از مهر، با تاریخ پر شکوهش، ماندگار است.
کرگدن / ضمیمه هفتگی روزنامه اعتماد / شماره چهل و سوم / سهشنبه/15دی 1394